مگر میشود؟!......

ساخت وبلاگ

از صبح که چشم باز کردم، فهمیدم که روز سختی در پیش دارم.

درد بدن و تب و لرز....

سردرد... گلو درد...بالاخره وقتی مریض داری ات تمام می شود...نوبت به خودت می رسد دیگر!!

از درد دوری آقا چه کنم....امروز اصلا نتوانستم از جا بلند شوم...

دلم برایش تنگ شده‌...یک روز است که ندیده امش....

وقتی برگردم، با این درد دوری چه کنم...

به خواهرش قسمش دادم...

بتوانم از جا بلند شوم....

جانم تویی رضا جانم...

مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 31 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 11:41

دیروز نزدیک غروب، همان طور که زیر پتو دراز کشیده بودم و حال بدی داشتم...گوشی ام را برداشتم و گفتم برای آخرین بار، غذای حضرتی را امتحان کنم.همین که زدم صبحانه، باز شد و سه تا کد ملی خواست.....اشکم سرازیر شد...قربان میهمان نوازی و کرمت آقا...حواست هست به ما....امروز صبح که روز آخر اقامتمان هست، رفتیم مهمان سرا...عدسی بود و نان و پنیر و حلوا ارده...به نیت شفا خوردم...خدا را شکر....از این لطف... از این نعمت مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 28 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 11:41

شب از نیمه گذشته بود که قطار ارام وبی صدا، در ایستگاه حضرت معصومه س قم ایستاد.تاکسی گرفتیم و خسته و بیمار به خانه رسیدیم...به زحمت لباس هایم را عوض کردم و مسواک زدم و نالان به رختخواب افتادم...نیمه بیدار یک استکان چای میخورم...تصاویر این چند روز سفر زیبا....مهربانی های آقا امام هشتم عو فکر هایی که دیگر، مغزم را سوراخ نمی کند....روز آخر رفتیم دارالشفا و یک کیسه دارو و سرم گرفتم.دکتر گفت آنفلوآنزا گرفته ای...احتمالا همه از تو بگیرند در خانه..گفت: باید صبر کنی دوره اش بگذرد....خلاصه که عطسه فراوان...سرفه...بدن درد...دارو ها را میخورم تا ببینم چطور می شود.دلم گرفته است از تنهایی و مریضی و...دلم برای مادرم تنگ شده است.. مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 32 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 11:41

تا سر صفائیه مردد بودم...نگران اینکه بروم چه می شود...بالاخره نگرانی مادرانه همیشه هست....بعد دیدم رسیدم به خیابان....یاید انتخاب می کردم...وقت تردید تمام شده بود...به خودم گفتم ، چرا فکر می کنی تا همیشه هستی و فرصت داری...از کجا می دانی که همیشه قم هستی و می توانی به این راحتی زیارت خانم جان...بروی...راهم را کج کردم و قدم گذاشتم به راه حرم...اما تردید رهایم نمی کرد...نگرانی...تازه دیدم که خیابان هم یک طرفه شده و خبری از تاکسی و اتوبوس نیست....گفتم...هر چه بادا باد...پیاده می روم...یک خیابان صفاییه تا به حرم...مگر نیم ساعت بیشتر است؟!رفتم و هر قدم انگار، می فهمیدم که این بهانه های به ظاهر عقلانی، همه اش از جانب آن سیاه لعین است....چه خوب که بعضی وقت ها رها کنی خودت را و یک دفعه راهت را کج کنی به سمت نور...خدا همراهت است...صدایش کن....تا به حرم، دل تنگ می شدم...نه حسی از گرمای ظهر...نه آفتاب..به درب چوبی بزرگ رسیدم و چسبیدم و یک دل سیر، سبک کردم...از اشک های دل تنگی...و شکر کردم...که توفیق این زیارت را به من دادند...وضویی گرفتم در وضوخانه با آب سرد...و چه قدر چسبید...خلوت بود حرم...رفتم و چسبیدم به ضریح بانو...انگار که دیگر دنیا متوقف می شود...انوار بهشت است آنجا...و نماز شکر اطراف بالاسر...و رساندن سلام و دعا برای همه دوستان که گفته بودند و دلتنگ حرم... مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 37 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 0:56

آخر هفته گذشته بود که دیدم بله وقت رفتن به سفر دیگر است...دیدار پدر و مادرها...با اینکه واقعا خستگی سفر دور و دراز، هنوز به تنمان بود...یا علی گفتم وچند تا تیکه لباس و کمی از پونه خشک هایی که از کوه چیده بودم و چای ایرانی که مامان هم مشتری اش شده و برایش خریده بودم...راهی دیار شدیم.طوری چشم هایم خسته بود، که فقط دلم می خواست زود تر شب شود و کمی بخوابم.آقاجان که ده روزی به کمک خواهر جان تهرانی، رفته بود فیزیوتراپی...اما به نظرم اصلا فرقی نکرده بود.دلم هر بار ریش می شود وقتی روی تخت می بینمش...اصلا دوست ندارم اینطور ببینمش.اما این خواست خدا بوده...کمی پاهایش را ماساژ می دادم...روی ویلچر می نشاندمش و می بردم توی حیاط...برای صبحانه شان نان تازه می خریدم و سعی می کردم دو روزی که پیشش هستم، کمک کارش باشم.حتی سعی کردم که به حرف هایی که پشت سرم زده بودند..بهایی ندهم.((حرف هایی که انگار مثل میخ می رفت توی سر آدم...اینکه دوماه گذاشته و رفته....اینکه ما کارهای آقاجان را کردیم و فلان و تو هیچ کاری نمی کنی...))مهم بود؟! نه اصلا...من که از گرمای خانه ام در قم..همه اش بیمار بودم و اگر چنین جایی نداشتم، قطعا حال نداشتم از جا بلند شوم...چه برسد به اینکه بخواهم قدمی بردارم برای کمک به پدر عزیزم...نمی دانم تا کی قرار است از این حرف ها بشنوم...البته به خواهر تهرانی هم از این قسم تنبیهات گفته اند... به دلم که می آید پر از غصه شود...می گویم خوب تو که می دانی حرفشان از جهت زندگی تلخی است که دارند...از جهت ناشکری خودشان است با آن همه ثروت و مکنت...با این احوالات حتی خانه مادر شوهرم، هم نرفتم که تمام وقت در خدمت آقاجان باشم...شاید ناراحت شوند...به هر حال این بار هم به گردنم بود و خدا راشکرکه رفتیم و مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 28 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 0:56

وقتی که دل تنگی...وقتی که از همه دل گیری...وقتی که کم می آوری...حتی وقت هایی که هیچ چیز شادت نمی کند....می رسی به ته خط...اما کافی است بگویند: این هم بلیط قطار...مشهد....انگار تمام دنیا رنگش...گل بهی است...شاید هم سبز...همه درد هایت را می ریزی توی چمدان رنگ و رو رفته و قصد زیارت...چه قدر خوب است که ما ایرانی ها...تو را داریم...آقای مهربان...عزیز دل..دل تنگت هستم...کاش بیایم پابوست...همان جایی که دیگر رنگ می بازد هرچه سنگینی غم است...اربعین که کربلا نصیبم نشد...کاش زیارت تو شود روزی ام... مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 33 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 0:56

وقتی حدود دو ماه دور بوده باشی از زندگی عادی...از خانه ات...وسایلی که باعث راحتی ات بوده اند و...حالا برایت وضوح رنگ ها چند برابر شده است.لذت می بری حتی از روزمره هایت...از کبریت هایی که دیگر نم کشیده نیستنداز نبودن آن حجم حشره و عنکبوت هایی که نیششان تمام تنت را یادگار گذاشته اند...از دیدن فراوانی ریحان و جعفری و سبزی های مختلف...حالا من به خانه خودم برگشتم و هر چند که قم گرم است هنوز..اما دل تنگ بودم برای دیدن بی بی جانم که همان نیمه شب رسیدن...به جلوی درب حرم رفتیم و سلامی عرض کردیم، هر چند که ناپاک بودیم...و تمام خستگی سفر از تنم بیرون شد با همان یک نظر دیدن گنبد طلایی اش و نفس کشیدن در هوای حضورش...چه دانی که شاید که این دل تنگی دو طرفه باشد و این آرزویی است برای من...و اشک هایی که سبک می کنند قلب و جانم را...خوشحالم که برگشتم...با وجود دل تنگی برای کلبه کوهستانی...برای آب چشمه...برای هوای پاک و خنک...برای کندن و خوردن آلوچه های ترش جنگلی تا حد دل پیچه و...برای دیدن دریای ابر...هر عصر...برای ماست های خوشمزه و چرب...خدا را سپاس برای همه چیز...ممنون ای عزیز ترینم... مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 23:40

ببینی که قدم بر می دارند و هدفشان به سوی کرب و بلا است...

ببینی که به سوی جایی می روند که قلب و روحت پر می کشد برایش...

اما همانند مرغ در قفس آه می کشی و اشک فقط مرهم توست....

کاش راهی بود که من هم راهی شوم...

انشالله که هر کس مسافر کربلا است...سفرش به خیر و زیارتش مقبول...

سلام ما را هم به آقا برسانید...

مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 47 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 23:40

در انباری را که باز می کنم، چشمم می خورد به کیسه کتاب هایی که قبل از رفتن به سفر دور و دراز، امانت گرفته بودیم...چه قدر خوشحال شدم که اکثرشان را خواندم...و با اینکه کلی بار سنگینی بود، باز هم در میان جنگل و دشت از کیفم در می آوردم و می خواندم....کتاب موجود عجیبی است...به نظرم من که دست و پا هم دارد...چشم و گوش هم دارد...گاهی که با تمام وجود بخواهی بخوانی...دستت را می گیرد و با خودش می برد...آن دور ترها...جایی که نمی دانی کجاست...فقط به خودت که می آیی، می بینی که چه قدر خوب شده است حالت....فقط اینکه کتاب امانت، از خط قرمز های من است...شاید یک چیزی در مایه های طلا برای زن های دیگر...مواظبش هستم...روزگارتان همیشه پر کتاب.... مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 52 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 23:40